1.هیچی اندازه دیدن یه فیلم" عاشقانه یِ بد " با " پایان باز " نمی تونه حال آدم و بدتر کنه؛یکی هم نیست بگه آی کارگردان شما که دو ساعت وقت مارو کشتی؛سکانس به سکانس به شعورمون توهین کردی؛یه پایان دور از ذهن نامربوط هم می زدی تنگ کار؛خواستی ذهنمونو درگیر کنی که نمک گیرت شیم نالوطی...
2..آدم هر بار می ره " باغ بهشت " فرمون زندگی از دستش در می ره ها؛نمی دونه این راهی که داره می ره درستِ یا نه؟نمی دونه باید تختِ گاز بره یا آهسته و پیوسته از مسیر لذت ببره؟ یا چی...
همه ی اینا در حالی که یه صدایی پس زمینه ذهنت میگه: تهش هیچی نیست؛نیست؛نیس؛نی...
خلاصه که تا چند روز یه شل کن و سفت کنی میشه که بیا و ببین...
اصن یه وضعی...
3.و اینکه بعضی ها هم یه جوری راجع به" وطن "حرف می زنن که انگار ارث پدری شونِ؛یا مثلا یه جوری در مورد "امام حسین (ع) " حرف می زنن که انگار خدای نکرده مادرشون به دنیا آوردَش...
یکی هم نیست بگه که چی می خواین همه چیزو انحصاری کنین؟ وقتی وطن تشبیه به مادر شده یعنی مادر همه ی ما؛امام حسینم که دورش بگردم امام حسین همه س... حالا باز شما هی دل بشکن...
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم تیر ۱۴۰۴ ساعت 2:11 توسط یک درونگرای دوست داشتنی...
|