همیشه با خودم فکر می کردم دردی بالاتر از دردهای دنیای زنانه نیست تا اینکه یه روز دستم موقع ظرف شستن برید؛ بعد با خودم فکر می کردم که دردی بالاتر از این نیست که یه روز تیغ کاکتوس رفت تو دستم؛بعد باز با خودم فکر می کردم که دردی بدتر از اینا نیست که یه روز گربه دستمو چنگ زد...
خلاصه که اصن یادم رفته بود این دردهارو که یه بار دیدم یکی از خانم های " پ.ا "‌ یه جوری شلوغش کرده که اصن یه وضعی...
و باز دوباره ته دلم خالی شد...